سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وهم

وهم عجیبی بود 

نبودنت

نه اینکه تو شاهزاده ی منی 

و من دخترک زندانی مخروبه ترین گوشه ی شهر 

چشمهایم بود که کم سو تر میشد 

دستهایم که می لرزید

شانه هایی که نبود 

آغوشی که خیال میکردم ...

ترس عجیبی ست 

بودنت 

چشم هایم دیگر ترا نمی بیند 

نگاهم خالی 

و دستهایت دیگر مرا پناه نیست 

....

باید این گونه می شد 

کم کم باید عادتم شود

دست هایم را به دیوار تکیه بدهم

تمام راه را خودم جای تو سینه خیز بروم


 



[ یکشنبه 93/12/10 ] [ 3:59 عصر ] [ زن پاییزی ]

دیگر امکانات


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 16127